در مکاتب روانشناسی
محمد عارف صداقت
مفهوم جبر و اختيار.
پيشينه.
محيط و وراثت…
انواع جبر گرايان.
جبر و اختيار در روانشناسي..
۱٫ مكتبهاي جبر گرا
۱٫ ۱٫ مکتب روانکاوي
۲٫ ۱٫ مکتب رفتارگرايي
۳٫ ۱٫ مکتب رويکرد عمر.
۴٫ ۱٫ مکتب يادگيري اجتماعی
۵٫ ۱٫ مکتب صفت گرا: وراثت شناسي شخصیت
۲٫ مکتبهاي اختيار گرا
۱٫ ۲٫ مکتب نوروانکاوی
۲٫ ۲٫ مکتب انسان گرايی
۳٫ ۲٫ مکتب يادگيري اجتماعی
۴٫ ۲٫ مکتب شناختی
۵٫ ۲٫ مکتب صفت گرا: وراثت شناسي شخصيت
نتيجه. PAGEREF _Toc167309773 \h
کتابنامه. PAGEREF _Toc167309774 \h 19
كليد واژه: جبر، اختيار، مکتبهاي روانشناسي، محيط، وراثت.
مقدمه
يکي از مباحثي که همواره جنجال بر انگيز بوده و در تاريخ بيش از همه چيز به آن پرداختهاند مسألة جبر و اختيار است و جبر و اختيار مسألة بسيار سرنوشت ساز است که انسان اگر قايل به اختيار باشد يک نوع تصميم ميگيرد و عمل ميکند و اگر گرايش به سوي جبر پيدا کند به سوي سرنوشت ديگري به پيش خواهد رفت، اين مبحث رنگ فلسفي و کلامي دارد ولي در روانشناسي از دو جهت مطرح ميشود:
۱٫ از آنجهت که روانشناسي در آغاز شاخهاي از فلسفه بوده است وقتي جبر و اختيار در فلسفه مطرح ميگردد در اين علم نيز بايد مطرح باشد.
۲٫ برخي از مکاتب روانشناسي که در آينده برخواهيم رسيد انسان را مانند يک ماشين فرض ميکنند که از خود هيچ اراده و اختياري ندارد و آنچه استاد ازل گفت بگو ميگويد، تعاملات فيزيولوژيکي است که انسان را به هر سمت و سويي که بخواهد ميکشاند و انسان از خود هيچ ارادهاي ندارد از جهتي نيز اين بحث در روانشناسي مطرح است که آيا محيط و وراثت بر سرنوشت انسان تأثير دارد يا خير؟ بسياري اين تأثير را پذيرفته و مسلم نيز هست که محيط و وراثت بر انسان تأثيري بسيار شگرفي دارد که برخي به طور کامل انسان را تابع محيط و وراثت دانستهاند ولي حقيقت همان است که در کلام شيعي مطرح ميشود و انسان را داراي اختيار به حساب ميآورد.[۱]
ما در اين مقاله به دنبال اين نيستيم تا يكي از دو واژة جبر و اختيار را انتخاب کنيم آنگاه به اثباتش بپردازيم بلكه در اين مقاله در پي آنيم که در روانشناسي چه مکتبي گرايش به جبر دارد و کدام مکتب اختيار انسان را ميپسندد، و نيز اين مطلب را بررسي خواهيم کرد که چگونه مکتبي گرايش به جبر پيدا کرد و يا به اختيار؟
اهميت اين بحث نيز بر کسي پوشيده نيست. همان گونه كه در کلام اين مسأله اثر دارد در روانشناسي نيز اثر دارد. زيرا کسي که عقيده به جبر دارد با کسي که انسان را آزاد و صاحب اختيار ميبيند دو گونه واکنش نشان ميدهد و دو گونه تصميم ميگيرد و در نهايت انساني که به جبر اعتقاد دارد تربيت انسان را نيز تا حدودي ناممکن ميپندارد.
برخي از مكاتب را تحت عنوان مكتب جبرگرا و اختيارگرا ياد كردهايم و دليل اين تكرار آن است كه ممكن است برخي از پيروان يك مكتب به جبر و برخي ديگر به اختيار تمايل دارند.
مفهوم جبر و اختيار
جبر. جبر در لغت به معناي واداشتن کسي است به کاري که نميخواهد و دوست ندارد آن کار را.[۲] و به معناي حتمي بودن وقوع قضا و قدر؛[۳] «شکسته بستن، اصلاح کردن و… » آمده است. [۴]
اختيار. اختيار در لغت به معناي: «برگزيدن، انتخاب کردن و…».[۵] به کار ميرود. يا به معناي خواستن و اختيار کردن چيز بهتر است وقتي که انسان مخير شود ميان دو کاري و يکي را برگزيند.[۶] بنا بر اين اگر کسي توان ترک و انجام چيزي را داشته باشد به او ميتوان لفظ مختار را صادق دانست، به تعبير مولانا:
اين كه گويي اين كنم يا آن كنم خود دليل اختيار است اي صنم
بر خلاف مجبور که از عالم بالا، محيط و… بر او کارها تحميل ميگردد.
جبر و اختيار در اصطلاح روانشناسي. آنچه که در بارة جبر و اختيار بيان شد، معاني لغوي بودند، ولي در اصطلاح روانشناسي مانند مباحث مطرح در علوم ديگر سخن از اين است که آيا انسان در کارهاي خويش توان تصميم گيري دارد يا خير يا به عبارت ديگر: «منظور از اختيار در اينجا نوعي توانايي رواني ويژة انسان است که شخص بر اساس آن ميتواند در قلمرو خاصي، تاثيرات زيستي و محيطي را تحت تسلط خويش درآورد و با گزينش خود، رفتار و مسير رشد خويش را آگاهانه انتخاب نمايد. اختيار و اراده به اين معنا در برابر انواع نگرشهاي انفعالي و جبر گرايانه نسبت به انسان و رفتارها و رشد او قرار ميگيرد.»[۷] که در اين صورت جبر در مقابل اختيار قرار ميگيرد.
به بيان ديگر در مسألة جبر و اختيار سخن در اين است كه ماهيت انسان چگونه است به تعبيري: «يكي از موضوعات اساسي كه تصور از ماهيت انسان را روشن ميسازد به مجادلة قديمي بين ارادة آزاد و جبر گرايي مربوط ميشود. نظريه پردازان هر دو طرف، سؤالهاي زير را پرسيدهاند: آيا ما هشيارانه جريان اعمال خود را هدايت ميکنيم؟ آيا ميتوانيم به صورت خود انگيخته، جهت افکار و رفتار مان را انتخاب کنيم و به صورت منطقي از بين چارههاي موجود آنها را بر گزينيم؟ آيا ما آگاهي هشيار و درجهاي از خود گرداني داريم؟ آيا ما بر سرنوشت خود حاکميم يا قربانيان تجربة گذشته، عوامل زيستي، نيروهاي نا هشيار يا محرکهاي بيروني هستيم، عواملي که کنترل هشياري بر آنها نداريم؟ آيا رويدادهاي بيروني آنچنان شخصيت ما را شکل دادهاند که قادر به تغيير دادن رفتارمان نيستيم؟»[۸]
اينها نمونه سؤالهايي هستند که تا گرايش انسان به جبر و اختيار مشخص نشود، پاسخ دادن به آنها بسي مشکل است.
پيشينه
چنان که ياد کرديم اصل اين مبحث از فلسفه آمده است ولي رشد علم تجربي و به تعبيري علم زدگي سبب گشت که انسان به منزلة ماشين پنداشته شود که اختياري از خود ندارد لذا تاريخچة اين بحث را هم در کلام و فلسفه ميتوان يافت، هم در روانشناسي، «بحثهاي كلامي آنچنانكه از تواريخ استفاده ميشود, از نيمة قرن اول هجري آغاز شد. در ميان بحثهاي كلامي ظاهرا از همه قديم تر, بحث جبر و اختيار است. مسأله جبر و اختيار در درجه اول, يك مسأله انساني است و در درجه دوم يك مسأله الهي و يا طبيعي. از آن جهت كه به هر حال موضوع بحث, انسان است كه آيا مختار است يا مجبور؟ مسألهاي انساني است, و از آن جهت كه طرف ديگر مسأله خدا يا طبيعت است كه آيا اراده و مشيت و قضا و قدر الهي و يا عوامل جبري و نظام علت و معلولي طبيعت, انسان را آزاد گذاشته و يا مجبور كرده است؟ مسأله الهي و يا طبيعي است, و چون به هر حال مسألهاي انساني است و با سرنوشت انسان سر و كار دارد, شايد انساني يافت نشود كه اندك ماية تفكر علمي و فلسفي در او باشد و اين مسأله برايش طرح نشده باشد, همچنانكه جامعهاي يافت نميشود كه وارد مرحلهاي از مراحل تفكر شده باشد و اين مسأله را براي خود طرح نكرده باشد.»[۹] بنا براين مسألة جبر و اختيار تنها دغدغهاي نيست که دينداران با آن سر و کار داشته باشند، بلكه اين بحث براي هر انساني مطرح است چه مادي بيانديشد يا الهي زيرا آن که خداوند را قبول ندارد به جاي خداوند طبيعت يا عوامل ديگري را ميگذارد چه اين عوامل از درون انسان سرچشمه گيرد مانند فعل و انفعالات شيميايي بدن، يا از بيرون بر انسان تحميل گردد. چنانکه در روانشناسي فيزيولوژي ميگويند: «تا كنون دهها انتقال دهنده و تعديل كنندة عصبي شناسايي شدهاند و احتمالا تعداد اين مواد بسيار بيش از آن است كه تا به حال شناخته شدهاند.»[۱۰]
در علم كلام چون تصميم گيرنده و اداره گر هستي خداوند است بحث از علم خداوند و تأثير آن بر ما مطرح ميگردد، آنها که علم خداوند را به عنوان علت تامه فرض نمودهاند، به تبع آن به مجبور بودن انسان رأي دادهاند که از جملة اين گونه انديشه، شعر قديمي و معروف منصوب به خيام است:
من مي خورم و هرکه چو من اهل بود مي خوردن من به نزد او سهل بود
مي خوردن من، حق ز ازل ميدانست گر مي نخورم، علم خدا جهل بود
اما طرح بحث جبر و اختيار در روانشناسي آنگاه مطرح گشت که روانشناسي تحت تأثير جو علم زدگي واقع شد؛ «روانشناسي گرچه در آغاز به عنوان «دانش بررسي تجارب ذهني» تعريف شد، ولي تحت تاثير جو علم زدگي که در قرن نوزدهم بر فضاي فرهنگي غرب حاکم بود، موضوع آگاهي و شناخت براي مدت مديدي از روانشناسي حذف شد و به دنبال آن مسأله اختيار نيز ناديده گرفته شد، ولي با اقبال دوباره برخي مکاتب و ديدگاههاي روانشناختي، همچون ارگانيسميک و روانشناسي شناختي، به مسأله آگاهي و بررسي شناخت انسان، رفته رفته نوعي دخالت و نقش مؤثري براي انسان مورد توجه قرار گرفته است.»[۱۱]
ميدانيم که روانشناسي در سال ۱۸۷۹م. با تأسيس اولين آزمايشگاه به دست ويلهلم وونت در لايپزيک آلمان از فلسفه جدا و به عنوان يك علم شناخته شد و از اين پس تجربه گرايي بر روح روانشناسان حاکم گشت و بر اثر رويکرد روانشناسان جديد همه چيز معتبر با مارک تجربي به رسميت شناخته شد و انسان نيز مانند ماشين به حساب آمد؛ «هنگامي که جهان به عنوان ماشيني شبيه ساعت تلقي شود، همين که چنين جهاني توسط خداوند ساخته شد و به حرکت در آمد، بدون نياز به مداخلة عوامل خارجي همچنان به کار خود ادامه خواهد داد. لذا استفاده از استعارة ساعت انديشة جبر گرايي را نيز شامل ميشد، عقيدهاي که به موجب آن هر عملي بر اساس رويدادهاي گذشته تعيين ميشود. بدينسان، ميتوانيم تغييراتي که در ساعت و نيز در جهان روي ميدهند به دليل نظم و قاعدة موجود در کار بخشهاي مختلف آن پيش بيني کنيم. «کسي که بينش کامل به ساخت (ساعت) دارد ميتواند هر چيز آينده را روي نظم گذشته و حال آن ببيند»[۱۲] از اين رو ميتوان ادعا كرد كه در آغاز شکل گيري روانشناسي علمي، بسياري از مکاتب رويکرد جبرگرايانه داشتهاند، و رويکرد اختيار گرايانه واکنشي بوده است در برابر جبرگرايان.
محيط و وراثت
تعريف محيط. هر آنچه كه بيرون از انسان است، و بر انسان احاطه دارد، محيط به حساب ميآيد. در روانشناسي ميگويند: «محيط… شامل تمامي متغير هاي خارج از وجود فرد ميشود كه از آغاز باروري و انعقاد نطفه تا هنگام تولد و سپس تا مرگ، انسان را دربر گرفته و بر او تأثير میگذارد يا از وی تأثير میپذيرد.»[۱۳]
و يكي از عوامل بسيار مؤثر بر انسان محيط و وراثت است زيرا در ديد ظاهري انسان چنين ميپندارد كه انسان هر آنچه دارد از محيط و وراثت است زيرا كمتر كسي را ميتوان يابيد كه بر خلاف محيط و جو حاكم رشد كند در برخي از چيزها آنچه كه محيط بر انسان تحميل ميكند چارهاي ندارد مگر آنكه آن را پذيرا شود و محيط نيز از رحم مادر آغاز ميگردد تا شامل جامعه، مدرسه و حتي آب و هوا ميشود بدين جهت ميتوان بحث كرد كه محيط در هوش، اخلاق، و چگونگي رفتار و گفتار انسان چه تاثيرهايي بر جا ميگذارد.
اين باور كه سازندة شخصيت انسان، محيط، فرهنگِ حاكم و وراثت است، از دير زماني در علم كلام و روانشناسي مطرح بوده و بحثي است كه از شرق تا غرب عالم دامن گسترده است و بسياري از متكلمان و روانشناسان پذيرفتهاند كه انسان پروردة همان محيط و وراثت است؛ روسو ميگويد: «تمام آنچه را كه هنگام تولد نداريم و در بزرگي احتياج پيدا خواهيم كرد، بوسيلة تربيت به دست ميآوريم. اين تربيت را ميتوان يا از طبيعت يا از آدميان يا از اشيا فراگرفت، توسعة داخلي قوا و اعضاي بدن پرورشي است كه از طبيعت ميگيريم. تربيت آدميان به ما ياد ميدهد كه چگونه بايد از اين توسعة قوا استفاده نمود آنچه را كه به واسطة آزمايش چيزهايي كه ما را احاطه نموده و بر ما تأثير دارد ميآموزيم، تربيتي است كه اشيا به ما ميدهد بنابراين هريك از ما به وسيلة سه استاد تربيت ميشود.»[۱۴]
شكي نيست همان گونه كه آب و هواي سالمِ محيط زيست، بر مزه و طعم ميوههاي درختان و رنگ چهره اثر ميگذارد، بر اخلاق، آداب و تربيت نيز اثر گزار است و به عيان ديده ميشود كه وراثت و محيط، اثر عميقي بر انسان دارد و او را به سوي راه و رسم حاكم بر محيط ميكشاند، كودك از سنين سه سالگي تا دوران تثبيت شخصيت، بيشتر از هر زمان از محيط تاثير ميپذيرد چنان كه در گويشهاي زباني، عملكردها، رسوم و عادات و… ميتوان ديد، بنابراين محيط سالم، انسانِ سالم به بار ميآورد، آية ﴿أَلَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُوا فِيهَا﴾ (النساء:۹۷) به نحوي قبول تاثير محيط بر انسان است.
با همة اينها، محيط و وراثت يكه تاز ميدان نيستند، در نهايت، انسان در گرو اعمال خويش است و سرنوشت او به دستش رقم ميخورد، در كلام اسلامي در بحث جبر و اختيار، اين مسأله مطرح است كه، محيط و وراثت تا چه حد بر انسان تاثيرگذار است، در كتاب الهيات چنين مينگارد: «شكي نيست كه اين عوامل (محيط، وراثت و فرهنگ) در ساختار شخصيت انسان تأثير دارد، ليكن اين تاثير به حدي نيست كه اختيار را از انسان بگيرد، زيرا اگر چنين باشد، تلاش مربيان و عملكرد مصلحان بيهوده خواهد بود.»[۱۵]
از اين رو اختيار انسان بر وراثت و محيط حاكم ميشود، انسان با اختيار ميتواند، بسياري از صفات رذيله را از خود دور كند. اگرچه مشكلات و رنجهاي فراوان دارد. امروزه در روانشناسي نيز تاثير محيط و وراثت را به گونهاي ديگري طرح ميكنند، و ميگويند: «در حقيقت، ويژگيهاي رواني، حاصل كنش متقابل بين وراثت و محيط هستند. امروزه ديگر از مشاجرة قديمي وراثت در مقابل محيط سخن نميگويند و به جاي آن پژوهشگران ميپرسند چگونه وراثت توانمنديهاي فرد را محدود ميسازد؟ و يا شرايط مساعد و نامساعد محيطي تا چه اندازه مي توانند توانمندي ارثي را تغيير دهند؟»[۱۶]
انواع جبر گرايان
در يک تقسيم ميتوان گفت: «برخي از نظريه پردازان شخصيت، موضع افراطي در اين موضوع دارند. نظريه پردازان ديگر، ديدگاههاي معتدلتري دارند و معتقدند که برخي از رفتارها توسط رويدادهاي گذشته تعيين ميشوند و برخي ديگر ميتوانند خودانگيخته و تحت کنترل ما باشند.»[۱۷] به تقسيم ديگر برخي از مکاتب روانشناسي به جبر عوامل دروني اعتقاد دارند، که از آن جمله ميتوان فرويد را نام برد. برخي نيز مانند اسکينر، و آلبرت بندورا انسان را مجبور ميدانند از آن جهت که عوامل بيرون از انسان بر شخص چيره ميشود، که اين عوامل خارجي در نظر بندورا الگوها است که تاثير بسيار بر انسان دارد. و در نظر اسکينر نيز عوامل محيطي و محرکها است که شخص را به پاسخ وا ميدارد.
جبر و اختيار در روانشناسي
همان گونه كه در ميان ديگر انديشمندان مانند دانشمندان کلام و فلسفه اين بحث و نظر وجود دارد كه آيا انسان مجبور است يا از خود اختياري دارد، در ميان دانشمندان روانشناسي نيز اين بحث مطرح است. زيرا قلمرو بحث روانشناسي انسان و رفتار و کردار او است، افزون بر اين که در نحوة درمان و موضع گيري نيز اين بحث پيش ميآيد که آيا انسان اختيار دارد يا اين که خودش نقشي ندارد؟ اين بحثي است که در ميان دانشمندان روانشناسي نيز کشيده شده است و برخي از دانشمندان و مکاتب، گرايش به جبر پيدا کردهاند، برخي هم به اختيار و عدهاي راه ميانه و معتدل را برگزيدهاند که در ذيل به اختصار اين بحث را از نظر ميگذرانيم. در ادامه تحت عنوان مکتبهاي جبرگرا و اختيارگرا مکاتبي مطرح ميگردد و ممکن است تحت هر دو عنوان افراد برخي از اين مکاتب مطرح شوند، سبب اين تکرار اين خواهد بود که ممکن است دو نفر از پيروان يک مکتب دو موضع مختلف در عقيده به جبر و اختيار انسان گرفته باشند. که لازم است در هر دو جا مطرح شود.
۱٫ مكتبهاي جبر گرا
۱٫ ۱٫ مکتب روانکاوي.
اولين مکتب روانشناسي که از آن بوي جبر به مشام ميرسد، مکتب روانکاوي يا مکتب روان تحليل گري است. بنيان گزار اين مکتب زيگموند فرويد(۱۹۳۹ – ۱۸۵۶) است وي مسألة هشيار، نيمه هشيار و ناهشيار را مطرح کرد، که به نظر وي بسياري از کارهاي ما در ناخودآگاه ما پنهان است و انسان را وادار به انجام ميسازد اگرچه خود انسان متوجه نباشد. از اين روي مکتب روانکاوي انسان را مجبور ميداند تا به آنچه تن دهد که در ضمير ناهشيار او مخفي گشته است. يا آنچه که به عقدة رانده شده در اين ضمير ياد ميشود، بر انسان تسلط دارد. انديشة ديگري كه اين مكتب را جبر گرا جلوه ميدهد اين است که فرويد عقيده دارد سازندة شخصيت انسان چيزي است که انسان در کودکي آن را فرا گرفته است. كه از آن به اصل جبر رواني يا اصل عليت نام ميبرد.
از اين رو «در مورد موضوع ارادة آزاد در برابر جبر گرايي، فرويد ديدگاهي جبر گرا داشت: تقريبا هر چيزي که انجام ميدهيم، فکر ميکنيم و خواب ميبينيم، توسط غرايز زندگي و مرگ، نيروهاي دست نيافتني و ناديدني درون مان، از پيش تعيين شدهاند. شخصيت بزرگسال ما توسط تعاملهايي که قبل از پنج سالگي ما صورت گرفتهاند تعيين ميشود، يعني در زماني که کنترل کمي داشتهايم. اين تجربهها براي هميشه ما را در چنگال خود نگه ميدارند.»[۱۸]
۲٫ ۱٫ مکتب رفتارگرايي
پيروان اين مکتب همان گونه که از نامش پيداست روي رفتار انسان تکية بيشتري دارند که رفتار انسان را تابع محرکها ميدانند که در واقع رفتار انسان عبارت است از پاسخ در برابر محرکها. «رفتار گرايي جزء اولين گرايشهاي روانشناختي است که به ويژه در آمريكا رشد کرد. در اين ديدگاه در شكل افراطياش، انسان موجودي منفعل است که مثل يك ابزار مکانيکي توسط عوامل محيطي شكل داده ميشود و شانسي براي گريز از سيطرة اين عامل خارجي ندارد. روشهاي تربيت والدين، گروههاي همتا، معلم و ساير عوامل محيطي تعيين کنندة مسير رشد کودک و بزرگسال هستند.»[۱۹] از افراد برجستة اين مکتب ميتوان دانشمندان ذيل را نام برد.
الف) جان بي واتسون. واتسون يكي از نمايندگان مکتب رفتار گرايي است و «روانشناسي براي «واتسون» عبارت بود از «آن بخش از علوم طبيعي که به عنوان موضوع خود، رفتار انسان، يعني کردار و گفتار آموخته و ناآموخته آدمي را بر ميگزيند.» وي اين بيان کلي را با اظهار اين که رفتار متشکل از «پاسخها»، «واکنشها» يا «ساز گاريها»ي يک موجود زنده نسبت به رويدادهاي زمينهاي معين، يعني «محرک» يا «موقعيت هاي محرکي» است، مشروط کرده بسط ميدهد.[۲۰]
«در خصوص مخالفت دير پاي بين علم (با پذيرش يك دنياي طبيعي شديدا جبرگرا) با الهيات و انواع مختلف فلسفه ـ که در آنها آزادي اراده عموما مورد قبول است ـ در جايگاه رفتار گرايي و واتسوني، ابهامي وجود ندارد. از آنجا که کل رفتار، به انضمام آنچه که ارادي خوانده شده و متضمن انتخابهاست، در اصطلاح فيزيكي تفسير ميشود، تمام اعمال از پيش به گونهاي فيزيكي تعيين شدهاند.»[۲۱]
«واتسون» که انسان و رفتار او را صرفا فيزيكي تفسير ميکند، در نظام فکري خود، اراده و اختيار را نفي کرده، به جبر اعتقاد دارد. او چون به مسؤوليت شخصي قايل نيست، قانون کيفر و مجازات را تحت عنوان کيفر خاطي رد کرده، به جاي آن بر باز آموزي جانيان تکيه ميکند و در صورت عدم موفقيت، توقيف يا نابودي آنان را تجويز ميکند.[۲۲]
ب) بي اف اسکينر(۱۹۹۰ – ۱۹۰۴). اسکينر در مورد مسأله ارادة آزاد در برابر جبرگرايي ابهامي نشان نداد. از ديد او، انسانها مانند ماشينها به شيوههاي قانونمند، منظم و از پيش تعيين شده عمل ميکنند. او تمام اعتقادات مربوط به هستي دروني، خودمختاري که جريان اعمال يا رفتار کردن آزادانه و خود انگيخته را تعيين ميکند، رد کرد.»[۲۳]
با توجه به مباحث و شواهد بالا يكي از مکاتب جبر گرا در روانشناسي مکتب رفتارگرايي است.
۳٫ ۱٫ مکتب رويکرد عمر
رويکرد عمر (Life – span) به شخصيت که در اينجا با کار اريک اريکسون (۱۹۹۴ – ۱۹۰۲) معرفي ميشود، بر رشد شخصيت در کل دوران زندگي تأکيد دارد. نظرية اريکسون ميکوشد تا رفتار و رشد انسان را از طريق هشت مرحله، از تولد تا مرگ توضيح دهد. اريکسون معتقد بود که تمام جنبههاي شخصيت را ميتوان بر حسب نقطههاي تحول يا بحرانهايي که بايد در هر مرحلة رشد با آنها رو به رو شده و آنها را حل کنيم توضيح داد. (نظريههاي شخصيت ص۲۳۷٫)
نظرية اريکسون فقط به طور جزئي جبرگرايانه است. در طول چهار مرحلة اول، تجربياتي که از طريق والدين، معلمان، گروههاي همسال و فرصتهاي مختلف با آنها مواجه ميشويم، به طور عمده خارج از کنترل ما هستند. ارادة آزاد ميتواند بيشتر در مدت چهار مرحلة آخر پرورش يابد، هرچند که انتخابهاي ما تحت تاثير نگرشها و نيرومنديهايي قرار ميگيرند که در طول مراحل پيشين آنها را ساختهايم.
در مجموع، اريکسون معتقد بود که شخصيت بيشتر تحت تاثير يادگيري و تجربه قرار دارد تا وراثت. تجربههاي رواني اجتماعي، و نه نيروهاي زيستي غريزي عوامل تعيين کنندة مهمتر رشد شخصيت هستند.» (نظريههاي شخصيت ص۲۵۳٫)
۴٫ ۱٫ مکتب يادگيري اجتماعي
مکتب يادگيري اجتماعي را از اين جهت يادگيري اجتماعي گفتهاند که با آزمودنيهاي انسان سر و کار دارند و رفتار آنها را در محيطهاي اجتماعي مشاهده ميکنند. و روششان با اسکينر جز در انتخاب آزمودني انساني تفاوت ديگري ندارد. يكي از افراد برجستة اين مكتب بندورا است كه در ذيل از نظر ميگذرانيم.
آلبرت بندورا(۱۹۲۵) آلبرت بندورا يکي از کساني بوده است که مسألة يادگيري اجتماعي را مطرح ساخت، وي در اين مورد جبر متقابل را مطرح ميسازد: «به طور دقيقتر، بندورا (۱۹۸۶) ميگويد فرايندهاي شناختي، محيط، و رفتار شخص بر هم تاثير و تاثر متقابل دارند و هيچ کدام از اين سه جزء را نميتوان جدا از اجزاي ديگر به عنوان تعيين کنندة رفتار انسان به حساب آورد. بندورا اين تعامل سه جانبة فرايندهاي شناختي، محيط، و رفتار را به صورت موقعيت شکل ۱ـ۱ نشان داده و آن را جبر متقابل يا تعيينگري متقابل ناميده است.»[۲۴]
به عبارت ديگر وي ميگويد: «مردم نه اشياي ناتواني هستند که توسط نيروهاي محيطي کنترل شوند. و نه عوامل آزادي که بتوانند هرچه ميخواهند بشوند. هم مردم و هم محيط شان، عوامل تعيين کنندة متقابل يکديگرند. بندورا بعدها مفهوم تقابل سه عنصري را معرفي کرد که در آن، رفتار، عوامل شناختي، و متغيرهاي محيطي يا موقعيتي با يکديگر تعامل ميکنند. (نظريههاي شخصيت ص۴۷۵٫)
شکل ۱- ۱، تعيين گر متقابل شخص (p)، محيط (E)، و رفتار (B) بر يكديگر. (از کتاب روانشناسي پرورشي دکتر سيف)
۵٫ ۱٫ مکتب صفت گرا: وراثت شناسي شخصيت
صفت (trait) ويژگي يا کيفيت متمايز کنندة شخصي است. در زندگي روز مره مان هر وقت شخصيت کسي را که ميشناسيم توصيف ميکنيم، اغلب از رويکرد صفت پيروي ميکنيم. ما به انتخاب کردن ويژگيها يا عوامل برجسته تمايل داريم و آنها را براي خلاصه کردن آنچه شخص بدان ميماند به کار ميبريم. (نظريههاي شخصيت ص۲۷۱٫)
اين نظريه به زمان پزشک يوناني بقراط (۳۷۷ ـ ۴۶۰ق.م.) بر ميگردد و جالينوس براساس نظرات بقراط بر اين عقيده بود كه مردم بر مبناي غلبة هريك از اين اخلاط در بدن، از نظر صفات و ويژگيهاي جسمي و رواني از يكديگر متمايز خواهندشد. اين چهار مزاج عبارت بودند از:
الف) سوداوي مزاج. معمولا سيه چرده و بلند بالا است، اعمال تنفسي و جريان خون كند و ضعيف است. سوداوي مزاجان افرادي خيالاتي، مغموم، غير اجتماعي، مضطرب، بدبين و ناراحت هستند.
ب) صفراوي مزاج. باريك اندام رنگ پوست گرم، خشك و زيتوني حركات تنفسي در آنان تند و شديد و حركات آنان منقطع و تند است. از نظر خلق و خو تند، رود خشم، برتري طلب، جاه طلب، حسود كم خواب و پر كابوساند.
ج) بلغمي مزاج. چاق، پر چربي و سرخ رو است. جريان خون و تنفس كند است و عضلات شل و سست اند. خواب اين افراد عميق و سنگين است. زود آشنا و اجتماعي، لاقيد و كم فعاليت و بيدرد و كند ذهن است.
د) دموي مزاج. چون در اين مزاج غلبه با خون است جريان خونش تند است، ظاهري خوش آب و رنگ دارد، اشتهايش خوب و خوابش سنگين است خوش گذران، خوش بين، جدي و فعال است، اما از نظر فعاليتهاي ذهني سطحي و كم عمق است.[۲۵]
امروزه نيز در مباحث روانشناسي از تپهاي شخصيتي، سخن به ميان ميآيد که برخي از نظريهها شبيه همان نظريههاي قديم است مانند طبقه بندي نظرية شلدون که در ذيل آمده است. شلدون و همکار وي استيونس، با استفاده از روشهاي آماري و مطالعة هزاران عکس از صدها جوان برهنه در حالتهاي مختلف (رو به رو، نيمرخ چپ، نيمرخ راست و…) و طبقه بندي آنها بر حسب چگونگي ساختمان بدن و همچنين با توجه به رشد بيشتر هر يک از سه لاية جنيني اکتودرم، مزودرم، و اندودرم، با انتشار کتاب اطلس انسانها در ۱۹۵۴ ابتدا سه جنبة شخصيتي به شرخ زير مشخص کردند:
الف) جنبة اکتومورف: که با غلبة قدرت سلسلة اعصاب و پوست همراه است.
ب) جنبة مزومورف: که با رشد و استحکام عضلات و استخوانها مشخص ميشود.
ج) جنبة اندومورف که با رشد و برجستگي اعضاي دروني مانند امعا و احشا همراه است. (روانشناسي شخصيت يوسف کريمي ص۱۲۴)
افزون بر شلدون و کرچمر که دو تن از دانشمندان مشهور اين مکتب بودند، افرادي مانند آلپورت، کتل، آيزنک و… نيز از جملة صاحب نظران اين مکتب به حساب آمدهاند. که در ادامه، انديشة او را بازگو خواهيم کرد.
ريموند کتل (۱۹۰۵). تعريف کتل از شخصيت، ديدگاه او را به ماهيت انسان نشان ميدهد و او نوشت «شخصيت چيزي است که امکان پيش بيني آن چه را که شخص در يک موقعيت معين انجام خواهد داد ميدهد».
براي اينکه رفتار پيش بيني پذير در نظر گرفته شود، بايد قانونمند و منظم بدون انضباط و ثبات در شخصيت، پيش بيني دشوار خواهد بود. براي مثال، کتل اشاره نمود که معمولا يک همسر مي تواند با دقت زيادي آنچه را همسر ديگر در موقعيتي معين انجام مي دهد پيش بيني کند، زيرا رفتار گذشتة او با ثبات و منظم بوده است. بنابر اين، تصور کتل از ماهيت انسان ، خودانگيختگي کمي را قبول دارد، زيرا اين پيش بيني پذيري را غير ممکن ميسازد. پس در مورد موضوع ارادة آزاد در برابر جبرگرايي، به نظر ميرسد که ديدگاه کتل بيشتر در جهت جبرگرايي است.» (نظريههاي شخصيت ص۳۱۱٫)
۲٫ مکتبهاي اختيار گرا
در اين مبحث ممکن است برخي از پيروان مکاتبي تکرار شود که در ذيل مکاتب جبرگرا نيز مطرح گرديد. دليل اين تکرار اين است که پيروان يک مکتب در برابر مجبور و مختار بودن انسان دو گونه اظهار نظر کردهاند در عين اينکه پيرو يک مکتب به حساب ميآيند اما در مجبور يا مختار دانستن انسان دو نظر متفاوت از هم ارائه دادهاند.
۱٫ ۲٫ مکتب نوروانکاوي
نوروانکاوي ادامة همان مکتب روانکاوي فرويد است ولي از آنجا که فرويد بر غرايز به عنوان برانگيزندة اصلي رفتار انسان تأکيد ميکرد و ديدگاه جبرگرايانه داشت نوروانکاوان با او در اين جهت به مخالفت برخاستند و مکتب نوروانکاوي را پديد آوردند که چند تن از افراد برجستة اين مکتب را در ذيل بر ميرسيم.
الف) کارل يونگ (۱۹۶۱ ـ ۱۸۷۵) «تصور يونگ از ماهيت انسان کاملا با فرويد فرق دارد. يونگ مانند فرويد ديدگاهي جبر گرايانه نداشت، اما موافق بود که شخصيت ممکن است تا اندازهاي به وسيلة تجربيات کودکي و توسط کهن الگوها، تعيين شود. با وجود اين، در نظام يونگ امکان وجود ارادة آزاد و خود انگيختگي هست، به طوري که دومي از کهن الگوي سايه ناشي ميگردد.»[۲۶]
ب) آلفرد آدلر (۱۹۳۷ ـ ۱۸۵۶). «تصور آدلر، تصوري خوشبينانه است: ما توسط نيروهاي ناهشيار بر انگيخته نميشويم. ما براي شکل دهي نيروهاي اجتماعي که بر ما تاثير دارند و استفادة خلاقانه از آنها براي ساختن يک سبک زندگي بينظير، صاحب ارادة آزاد هستيم. اين يگانگي، جنبة ديگري از تصوير خوشايند آدلر است؛ نظام فرويد عموميت و همانندي غم انگيزي را در ماهيت انسان ارائه داد.» (نظريههاي شخصيت. ص۱۴۹٫)
ج) کارن هورناي. «در مورد ارادة آزاد در برابر جبر گرايي، هورناي از اولي حمايت ميکند. ما همگي ميتوانيم زندگي خود را شکل دهيم و به خود شکوفايي برسيم.» (نظريههاي شخصيت. ص۱۸۳٫)
د) اريک فروم (۱۹۸۰ ـ ۱۹۰۰). «فروم تصوير خوشبينانهاي را از ماهيت انسان ارائه داد. برخلاف فرويد، او مردم را به صورتي که توسط نيروهاي زيستي تغيير ناپذير به تعارض و اضطراب محکوم شده باشند نميديد. بنابر نظر فروم، ما به وسيلة ويژگيهاي اجتماعي، سياسي و اقتصادي جامعه مان شکل ميگيريم؛ با اين حال، اين نيروها به طور کامل منش ما را تعيين نميکنند. ما عروسکهاي خيمه شب بازي نيستيم که به نخهايي که جامعه آنها را مي کشد واکنش نشان دهيم. بلکه ما مجموعهاي از ويژگيها يا مکانيزمهاي روان شناختي داريم که به وسيلة آنها ماهيت خود و جامعه مان را شکل ميدهيم.» (نظريههاي شخصيت. ص۲۰۵٫)
هـ) هنري موري (۱۹۸۸ – ۱۸۹۳). موري يک فرد معتدل است و «در بارة موضوع ارادة آزاد در برابر جبر گرايي، موري معتقد بود که شخصيت به وسيلة نياز هاي ما و محيط تعيين ميشود. او به مقداري ارادة آزاد در قابليت ما براي تغيير و رشد کردن اعتقاد داشت. هر فردي بيهمتاست، اما شباهتهاي نيز در شخصيت همة ما وجود دارد.» (نظريههاي شخصيت. ص۲۲۷)
۲٫ ۲٫ مکتب انسان گرايي
راجرز و مزلو دو شخصيت انسان گرا هستند که در برابر مکتب رفتار گرا قد علم کردند و به آزادي و ارادة انسان نقش بسيار دادند درحالي که ديگران مانند فرويد انسان را وابسته به گذشته، و رفتار گرايان انسان را تابع محرکها ميدانستند؛ ولي، «راجرز به آزادي انسان و نقش تعيين کنندة وي در تحقق توانشهاي بالقوه، اهتمام خاصي دارد. او هرچند در زمينة علم به جبر معتقد بود، اما به عنوان يك روان درمانگر بيشتر به آزادي انسان ميانديشيد. در عمل متوجه شده بود که احساس مسؤوليت داشتن، همراه با آگاهي از تجارب خود، شانس آزادي را در انديشه و عمل بالا ميبرد. هر قدر در درمان مراجعان به کلينيک وي، پيشرفت بيشتري حاصل ميشد، قدرت بيشتري براي تصميم گيري و انتخاب بر مبناي اراده و تصميم خود پيدا ميکردند. او عقيده داشت که درمانجوي وي به سوي آزادي و اختيار کشيده ميشود. هرچه حالات تدافعي درمان جويان در برابر تجارب دروني و حالات بدني و محيط اجتماعي کم ميشود، آزادانهتر و با اختيار بيشتر واکنش نشان ميدهند. افراد ناسازگار از آزادي کمتري برخوردارند؛ زيرا تجارب دروني خود و نيز اوضاع محيطي خويش را انکار ميکنند. به عقيدة راجرز هنگامي که اشخاص درست عمل ميکنند، احساس آزادي بيشتري دارند»[۲۷]
بنا بر اين «در مورد موضوع ارادة آزاد در برابر جبرگرايي، موضع راجرز روشن است. اشخاص کامل در آفرينش خودشان آزادي انتخاب دارند، هيچ جنبة شخصيت براي آنها تعيين نميشود.»[۲۸]
۳٫ ۲٫ مکتب يادگيري اجتماعي
معرفي اين مکتب در مباحث پيشين گذشت و در اين عنوان تنها به نظرية يکي از نظريه پردازان اين مکتب (جوليان راتر) اکتفا ميکنيم.
جوليان راتر(۱۹۱۶). جوليان راتر يکي از نظريه پردازان يادگيري اجتماعي است که توضيح مختصر اين مکتب گذشت. و «در مورد مسئله ارادة آزاد در برابر جبرگرايي، به نظر ميرسد که راتر طرفدار انتخاب آزاد است خصوصا در مورد افرادي که داراي منبع کنترل دروني هستند. از تاکيد راتر بر متغيرهاي شناختي معلوم است که وي اعتقاد دارد ما ميتوانيم تجربياتمان را تنظيم و هدايت کنيم و رفتار هايمان را انتخاب نمائيم. ما ممکن است تحت تاثير متغيرهاي بيروني باشيم، اما ميتوانيم ماهيت و مقدار آن تاثير را شکل دهيم…. ما قربانيان نافعال رويدادهاي بيروني، وراثت، يا تجربههاي کودکي نيستيم، بلکه آزاديم تا رفتار موجود و آيندة خود را شکل دهيم. (نظريههاي شخصيت ص۵۰۰٫)
۴٫ ۲٫ مکتب شناختي
رويکرد شناختي به شخصيت بر شيوههايي تمرکز دارد که مردم توسط آنها خود و محيطشان را ميشناسند، يعني اينکه چگونه آنها درک ميکنند، ارزيابي ميکنند، يادميگيرند، فکر ميکنند، تصميم ميگيرند، و مشکلات را حل ميکنند. و منحصرا بر فعاليتهاي ذهني هشيار تمرکز ميکنند. (نظريههاي شخصيت ص۳۹۱) از پيروان اين مکتب کلي است که نظر او را در ذيل مرور خواهيم کرد.
جورج کلي (۱۹۶۷ – ۱۹۰۵). کلي يکي از روانشناسان شناختي است وي، تصويري خوشبينانه و حتي دلنشين از ماهيت انسان ارائه ميدهد. کلي مردم را موجوداتي منطقي ميدانست که قادر به ساختن سازههايي هستند که از طريق آنها دنيا را ميبينند. او اعتقاد داشت که ما خالق سرنوشت خود هستيم و نه قرباني آن. ديدگاه او ما را از ارادة آزاد برخوردار ميدانست که توانايي برگزيدن جهت زندگي خود را داريم، و در صورت لزوم با اصلاح کردن سازههاي قديمي و ساختن سازههاي جديد، ميتوانيم تغيير کنيم. ما به مسير انتخاب شده در کودکي يا نوجواني متعهد نيستيم. جهت ما آشکارا به سوي آينده است، زيرا براي اينکه بتوانيم رويدادها را پيش بيني کنيم، سازهها را ميسازيم.
بنابر اين، کلي رويدادهاي گذشته را تنها عوامل تعيين کنندة رفتار موجود نميدانست، و مفهوم جبرگرايي تاريخي را قبول نداشت. (نظريههاي شخصيت ص ۴۰۷٫)
۵٫ ۲٫ مکتب صفت گرا: وراثت شناسي شخصيت
اين مکتب را نيز در بالا شرح داديم در اينجا ديدگاه يکي از پيروان اين مکتب به نام آلپورت را مطرح ميسازيم که اعتقاد به آزادي انسان دارد.
گوردون آلپورت (۱۹۶۷ ـ ۱۸۹۷). «آلپورت در بارة مسأله ارادة آزاد در برابر جبرگرايي موضع معتدلي را اتخاذ کرد. او ارادة آزاد را براي غور و بررسي ما در بارة آينده قايل شد، اما همچنين قبول داشت که مقدار زيادي از رفتار ما توسط صفات و گرايشهاي شخصي تعيين ميشود. زماني که اينها شکل ميگيرند، تغيير دادنشان دشوار است.» (نظريههاي شخصيت ص۲۸۹٫)
اينها چند مکتب روانشناسي بود که به جبر يا به اختيار انسان معتقد بودند که برخي انسان را موجود مختار ميپنداشتند، برخي نيز مجبور، و افراد ديگري نيز وجود دارد که در اين مختصر به آنان پرداخته نشد و اميد است در فرصت مناسب جمع آوري شود. ان شاءالله.
نتيجه
با توجه به اين که در مکتبهاي روانشناسي اکثريت مکتبها در دوراني رشد کردند که مسأله علم زدگي به اوج خود رسيده بود و روي دانش تجربي بسيار تأکيد ميشد و غرب تازه خود را از زير سلطة ارباب کليسا آزاد ميدانستند، اکثرشان بر اساس همان جو زدگي قايل به جبر شدهاند. و عقيدهمندان به آزادي انسان، طغيان گران اين جو و محيط به حساب ميآيند زيرا پيشرفت صنعتي که بر اثر علوم تجربي به وجود آمد کاملا چشمها را خيره کرده بود و انسان غربي ـ جز اندک ـ احساس ميکرد که هرچه خوبي است، در زير چاقوي جراح و در برابر چشمان تيز بين مکروسکوب بايد نمود پيدا کند وگرنه جايگاهي در ذهن و صفحات کاغذ بشر غربي آن روز نداشت به عقيدة برخي اکنون نيز جايگاهي ندارد. از اين رو در اين قرن غرب افزون بر علم زدگي و غرور حاصل از علم تجربي احساس کردند خداوند و بسياري از چيزهاي ديگر مانند ارادة انسان و مباحث نظري جز الفاظي نيستند که در اذهان و دهانها سرگردانند. و حقيقت همان است که قابل تجربه باشد، تجربه نيز اين را نشان ميداد که در اغلب موارد، انسان تابع است و اراده را هيچگاه نميتوان با چشم تجربه و يا تلسکوب تماشا کرد از اينجا ميتوان داستان ناتمام جبر انسان را در روانشناسي نيز تماشا کرد.
نكتة مهم ديگري كه امروزه در ميان انديشمندان غربي روي آن تأكيد ميگردد، نقش کم رنگي است که به خدا داده ميشود، و در برابر آن به محيط و امثال آن تأکيد فراوان ميشود اگرچه اين نکته نهفته در همان سخني است که نيچه اعلام کرد و گفت: خدا مرده است.
کتابنامه
۱٫ آذربايجاني، مسعود، / سالاري فر، محمد رضا: روانشناسي عمومي، دوم، انتشارات زمزم هدايت، قم، ۱۳۸۳٫
۲٫ ابن منظور: لسان العرب، اول، ادب الحوزه، ۱۴۰۵ق.
۳٫ جمعي از نويسندگان: روانشناسي رشد(۱) با نگرش به منابع اسلامي، اول، سمت، ۱۳۷۴٫
۴٫ دهخدا، علي اكبر: فرهنگ دهخدا، انتشارات دانشگاه تهران، ۱۳۷۳٫
۵٫ روحاني حائري، سيد علي: فيزيولوژي اعصاب و غدد درون ريز، سوم، سمت، ۱۳۸۰٫
۶٫ روسو، ژان ژاك: اميل يا آموزش و پرورش، م. غلامحسين زيرك زاده، چاپ رشديه. بيتا.
۷٫ سيف، علي اكبر: روانشناسي پرورشي، چهاردهم، مؤسسة انتشارات آگاه، تهران، ۱۳۸۴٫
۸٫ شکرشکن، حسين، و ديگران: مکتبهاي روانشناسي و نقد آن، جلد دوم، سوم، پژوهشکده حوزه و دانشگاه، تهران، ۱۳۸۲٫
۹٫ شولتز و شولتز، دوان و سيدني الن: نظريههاي شخصيت، م. يحيي سيد محمدي، نهم، نشر ويرايش، تهران، ۱۳۸۵٫
۱۰٫ ـــــــــــ: تاريخ روانشناسي نوين، م. علي اکبر سيف و ديگران، هفتم، نشر دوران، تهران ۱۳۸۴٫
۱۱٫ طريحي، فخرالدين: مجمع البحرين، تحقيق: سيد احمد حسيني، دوم، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، ۱۴۰۸ق.
۱۲٫ فراهيدي، خليل بن احمد: كتابالعين، تحقيق: مهدي المخزومي/ ابراهيم السامرائي، دوم، مؤسسة دارالهجره. ۱۴۰۸ق.
۱۳٫ كريمي، يوسف: روان شناسي شخصيت، پانزدهم، دانشگاه پيام نور، ۱۳۸۴٫
۱۴٫ مطهري، مرتضي: مجموعه آثار(۱)، دوم، انتشارات صدرا،۱۳۷۰٫
۱۵٫ مكي عاملي، شيخ حسن محمد: الالهيات علي هدي الكتاب و السنة و العقل، سوم، محاضر، [آيت الله] جعفر سبحاني، مركز جهاني علوم اسلامي، قم، ۱۴۱۱ق.
[۱]. رک. سبحاني، جعفر، الالهيات علي هدي الكتاب و السنة و العقل، ج۲ ص: ۳۱۷٫
[۲]. فراهيدي، خليل بن احمد: كتابالعين، تحقيق: مهدي المخزومي/ ابراهيم السامرائي، دوم، مؤسسة دارالهجره. ۱۴۰۸ق.
[۳]. ابن منظور، لسان العرب، اول، ادب الحوزه، ۱۴۰۵ق.
[۴]. دهخدا، علي اكبر: فرهنگ دهخدا، انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، ۱۳۷۳٫ مادة جبر.
[۵]. همان، مادة اختيار
[۶]. طريحي، فخرالدين، مجمع البحرين، تحقيق: سيد احمد حسيني، دوم، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، ۱۴۰۸ق.
[۷]. جمعي از نويسندگان، روانشناسي رشد(۱) با نگرش به منابع اسلامي، سمت، ۱۳۷۴٫ اول. ص۲۴۵٫
[۸]. شولتز و شولتز، دوان و سيدني الن، نظرّيههاي شخصيت، م. يحيي سيد محمدي، نهم، نشر ويرايش، تهران، ۱۳۸۵٫ ص۴۱٫
.[۹] مطهري، مرتضي، مجموعه آثار(۱)، انتشارات صدرا، ۱۳۷۰، دوم، ص۴۱ و۴۲٫
[۱۰]. روحاني حائري، سيد علي، فيزيولوژي اعصاب و غدد درون ريز، ص: ۴۲٫
[۱۱] جمعي از نويسندگان، روانشناسي رشد(۱) با نگرش به منابع اسلامي، ص۲۴۶٫
[۱۲]. شولتز، دوان پي/ شولتز، سيدني الن، تاريخ روانشناسي نوين، م. علي اکبر سيف و ديگران، نشر دوران، تهران ۱۳۸۴، هفتم، ص ۴۶٫
[۱۳]. بیريا، ناصر و ديگران، روانشناسی رشد (۱) ص۲۱۹
[۱۴]. روسو، ژان ژاك، اميل يا آموزش و پرورش، ص۷ و ۸٫
[۱۵]. الالهيات علي هدي الكتاب و السنة و العقل، ج۲ ص ۳۱۷٫
[۱۶]. آذربايجاني، مسعود، / سالاري فر، محمد رضا، روانشناسي عمومي، ص: ۶۸٫
[۱۷]. شولتز و شولتز، دوان و سيدني الن، نظرّيههاي شخصيت، پيشين، ص۴۱٫
[۱۸]. همان، ص ۷۷٫
[۱۹]. جمعي از نويسندگان، روانشناسي رشد(۱) با نگرش به منابع اسلامي، ص۲۴۶
.[۲۰] شکرشکن، حسين، و ديگران، مکتبهاي روانشناسي و نقد آن، جلد دوم، ص۴۲٫
.[۲۱] همان، ص ۵۹٫
.[۲۲] همان، ص۲۱۱٫
[۲۳]. شولتز و شولتز، دوان و سيدني الن، نظرّيههاي شخصيت، پيشين، ص۴۴۱٫
[۲۴]. سيف، علي اكبر: روانشناسي پرورشي، چهاردهم، مؤسسة انتشارات آگاه، تهران، ۱۳۸۴٫ ص۲۸۱٫
[۲۵]. کريمي، يوسف، روان شناسي شخصيت، ص۱۳۲٫
[۲۶] شولتز و شولتز، دوان و سيدني الن، نظرّيههاي شخصيت، پيشين، ص ۱۲۲ و۱۲۳٫
[۲۷] شکرشکن، حسين، و ديگران، مکتبهاي روانشناسي و نقد آن، جلد دوم، ص۴۳۸٫
[۲۸] شولتز و شولتز، دوان و سيدني الن، نظرّيههاي شخصيت، پيشين، ص۳۷۷٫
ثبت دیدگاه